پاییز

 مهر امسال پایان چهلمین سال زندگیم را با غصه جشن گرفتم! اتفاق بدی نیفتاده بود. ولی احساس می کردم کوهی از غم بر گرده ام سنگینی می کند.

خداییش از یک سنی که می گذره بجای جشن تولد باید عزا گرفت! 

این ساعت لامروت همین جور بی وقفه تیک تیک می چرخه و عمر ما را کوتاه وکوتاه تر می کنه. دریغ از یک لحظه درنگ. یک تایم اوت. 

آدم با آرزوهاش زندگی می کنه. وقتی هنوز به ۱۰٪ آنها نرسیدی ولی عمر مفیدت تقریبا رو با پایان است کم کم امید آدم به یاس تبدیل میشه.