دنیای ناپایدار ما

یه مدت پیش خانمم رفته بود جشن تولد دخترکوچولوی یکی از دوستان. وقتی برگشت گفت: یه دختر کوچولویی اومده بود توی جشن خیلی ناز بود. خیلی باادب، تر و تمیز و باکلاس.فامیلش خسروی بود می شناسیشون؟

گفتم: بله. باباش هم آدم مرتبیه.

چندماهی گذشت تا چند روز پیش خانمم پرسید: کسی بنام خسروی میشناسی؟

گفتم: اره. یادت رفت؟ همونی که اون روز دخترش را توی جشن تولد دیده بودی و گفتی خیلی دختر باادب و خوبی بود.

یهو خانمم وا رفت: آره داره یادم میاد... بیچاره...

گفتم: چی شده؟

گفت: هیچی ماشین 206 داشتن... چپ کردن ... طفلک دخترشون صندلی عقب خواب بوده کشته میشه....

قلبم درد گرفت. یه لحظه به دختر کوچولوی خودم نگاه کردم و سعی کردم تصور کنم که اگر اونو از دست بدم چه به سرم میاد. درد پدری را حس کردم که چگونه باید بدن نحیف و سرد و بی حرکت دختر کوچولویش را در قبر بگذارد و با پاره جانش وداع کند. او را در خاک تنهای تنها رها کند و برگردند خانه.

به این فکر کردم که شب اولی که آن پدر و مادر بدون دختر شیرین زبونشون باید بخوابند، چه حالی دارند؟ پدر نیمه شب بیدار میشه و مثل بچه زار زار گریه می کنه و از اینکه سهل انگاری کرده و باعث این حادثه جانکاه شده، درخواست مرگ از خدا می کنه.

آخ خدایا! این دیگه چه حکایتی است که تو بر سر آدمها میاری؟

اه از این مملکت. که بخاطر سود یک عده، مردم بیچاره باید اینجوری جونشون را از دست بدهند.

سالی 27 هزار نفر در تصادفات کشته می شوند. تعداد مجروحین و معلولین هم سر به میلیون میزاره!